مشکل اصلی دقیقا وقتیه که زیادی روی زندگی حساب باز میکنیم ! یادمون میره واقعا زندگی اونقدر ها هم خاص نیست ... بعد مثل من ممکنه تلاش کنید که لحظات خاصی رو بسازید ولی خب مثل اینکه این قضیه فقط زخم رو عمیق تر میکنه ... شاید الان احساس من اینطور باشه حداقل...
شاید مثل من ی لیست از کار هایی که دوست دارید انجام بدید بنویسید ... شاید مثل من تعداد زیادی از اونا رو عملی کنید
ولی ! اخرش همه چیز مثل ی رویا میمونه
من هیچوقت نفهمیدم آلیس برای چی از واندرلند برگشت ... هیچوقت نخواستم همچین رویایی رو با واقعیت عوض کنم ... ولی حالا من عمیقا در واقعیت زندگی میکنم ... در این حقیقت تلخ و سیاه و سفید و خاکستری
آلیس عزیز ! بهتر نبود همونجا میموندی؟ چطور میتونستی با هتر خداحافظی کنی ؟